یعقوب کذاب

ساخت وبلاگ
      دیوارهایِ باغ از سمت ما بلند بود. از سمت شما کوتاه. شکوفه های هلوی  باغ بابات را میدیدم و تو نمیدانستی ما چی داریم توی باغ . من مینشستم وسط شکوفه ها. مامان میامد دست میکشید به سرم .میگفت سختش کردی مادر هم برای خودت هم برای ما. میگفت تو که از دیوار راست میرفتی بالا. تو چی شد که گیر کردی مادر ؟ چرا هرچی التماست میکنم پایین نمیایی؟ من چشم میبستم . تمام شکوفه های هلو لباس خواب حریري میشدند که متنفر بودم ازش . باز من، باز تخت خواب . باز بیقراری . من خالی نمیشدم . پر هم . همخوابی یک خط موازی بود با تو، مثل ریل های گیج راه آهن. چرا تعبیر بهتری از موازی پیدا نیست ؟ چرا شکوفه های صورتی حواسم را پرت تاج تخت میکنند که با انگشت بنویسم درست روبروی چشم هام که کجایی؟ کجایی؟ سگ پدر؟ بعد با ناخنم دردی که در لحظه میکشم را منتقل کنم به تاج تخت به تک تک آدم هایی که از کنارم میگذرند و من راهی بلند نیستم جز مثل احمق ها لبخند زدن.  اسمت . بوی تنت. به بچه ها گفتم هرکدامتان یک بویی دارید. یکی بوی آب میداد، یکی بوی چوب های سوخته، یکی بوی شن و نمک و یکی بوی نویی مثل لباس های نو کفش های نو حتا ظروف نو. من بوی چی داشتم؟ بوی چی دارم؟ حماقت؟ عین دلقک ها لبخند زدن؟. به سالها فکر میکنم، به سالهای زیادی که سپری کردم و نفهمیدم چقدر آسیب پذیرم و چقدر ادای نترسیدن از تنهایی را خوب درآورده ام. میترسم و هیچ کس نفهمیده. و چقدر موهبت بزرگی به دوستانم و عزيزانم کرده ام که وقت درد و رنج بارشان را کول کرده ام.  به کوچه هایی که رد کرده ام فک میکنم. بهمن هایی که تویشان خاموش شد و من چه قدر به ته سیگار های توی کوچه ها نگاه کردم. تو کدام ها را یعقوب کذاب ...ادامه مطلب
ما را در سایت یعقوب کذاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kazzab6 بازدید : 63 تاريخ : يکشنبه 29 خرداد 1401 ساعت: 18:31

 بيا و نشان بده هنوز قدرت پاييز, از توست  یک روزهایی هست که نمیتوانی بیدار بشوی و کتری را پر کنی. هیچ چیزی جز پتوی پر شده از بوی عرق ارامت نمیکند. عاشق شوره های روی بالشت هستی و چشمهات را میبندی تا خان یعقوب کذاب ...ادامه مطلب
ما را در سایت یعقوب کذاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kazzab6 بازدید : 62 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 18:05

        دلم ميخواهد بيايم سرِ مزارت. اگر كه بلدش بودم. چقدر تلخيم ما. خانه عوض كرديم با علي. همه چيز را ريختم دور. اين همه سال مثل احمق ها هي جمع كردم،طرح زدم نقاشي كردم نوشتم... كه چي؟؟همه را ريختم د یعقوب کذاب ...ادامه مطلب
ما را در سایت یعقوب کذاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kazzab6 بازدید : 73 تاريخ : شنبه 6 بهمن 1397 ساعت: 15:58

چه زود میگذرد این روزگار برای من برف دوست داشت. اصلا برف براش عین باباش بود. مامانش. برف که &# یعقوب کذاب ...ادامه مطلب
ما را در سایت یعقوب کذاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kazzab6 بازدید : 145 تاريخ : پنجشنبه 10 خرداد 1397 ساعت: 2:02

      فریاد کشیدن یه موهبته. آدمی که استعداد داد زدن تو دردها رو داره٬ خودش رو بیمه کرده٬ پوشانده. چه خوشبختی بزرگیه که آدمیزاد دخیل ببنده٬ درددل کنه٬ سینه اش رو چاک بده٬ پاره ‌کنه. چه خوشبختی بزرگییه که آدمیزاد بتونه حمل نکنه٬ واگذار کنه. نمیدونم کجا خوندم این قسمت بالا رو . انقدر خوبه که محاله من یعقوب کذاب ...ادامه مطلب
ما را در سایت یعقوب کذاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kazzab6 بازدید : 80 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 9:20

شبونه رسیده بود ترمینال. علی تو رخت خوابش نشسته بود هی در فندکشو باز میکرد هی می بست. اولش حال نداشتم چشمامو باز کنم. دیدم خیلی شد این باز کردن و بستنه. پاشدم نشستم زل زدم بهش. گفتم: مرده شور ریختتو ببره بخواب خُب! دوباره در فندکشو باز کرد دوباره بست. گفت علی! من شیش باید برم کشتارگاه. بعد اگه خواب بمونم یعنی باید بعد از ظهر هم برم گاو بکشم بعد یا الان میگی چه مرگته یا.... برگشت طرفم گفت کجا با من دوست شدی یعقوب؟ گفتم نبش قبر کنیم خاطراتو؟ خیلی قشنگن؟ گفت بگو. گفتم لوس نشو هی هر بار میزنه به سرت میگی تعریف کن! چند سالم بوده مگه؟ چی یادم بیاد اصلا؟ گفت همین امشب بگو، دیگه هیچ وقت نگو. تکیه ام رو دادم به پایه ی مبل و گفتم من که نمیفهمم پیِ چی میگردی. دلش پُر بود، گفتم: ننه ی ما که ولمون کرد و رفت به خیالمون این جور بود که با قطار رفته، می اومدیم مینشستیم سر تپه ای که ریل قطار بود اونم این ور خط که اگه قطار برگشت اگه مادرم رو پس اورد ببینم، برم دنبالش. گفتم یه روز ولی .... گفتم علی بزار اینجاهاشو نگم. میدونی دیگه قربونت برم. من اومدم اون ور خط تو شیب پایین تپه. چراش رو نگم. گ یعقوب کذاب ...ادامه مطلب
ما را در سایت یعقوب کذاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kazzab6 بازدید : 57 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 18:33

اخرشم میشه شعری پر از قهوه پر از سیگار پر از بارون و این لغات ِ دم دستی.بعضی روزها هست  که تقریبا همه چیز به روال طبیعی پیش میرودو من ابدا دوست ندارم که از تو ی تخم سگ بنویسم. دوست ندارم که متنی بنویسم که توش لغات "رفتن"، "قهوه" ، "سیگار" و در پاره ای موارد " باران" باشد. من اصلا دوست دارم متنی بنویسم که با گور پدرت شروع بشود و با گور پدر جا کش ات تمام.وسط اش هم پر باشد از فحاشی و حرفهای رکیکی که از خودم در می آورم.  که بعضا از آلت ها نشات میگیرد.بیا و مثل وقتهایی که برق رفته و کاری از دست آدم بر نمی آید که بکند، درباره ی من فکر کن.اصلا!روال طبیعی من را تعریف کن! که شکلش هفت سال آزگار شده شکل هواپیمایی با آرم آبی. روال طبیعی من بوی گند ندیدنت را میدهد که پا شدی رفتی و فکر کردی کیف میکنم بفهمم رفیقم را هم بردی.  بیا پز بده که تو تشکیل دهنده ی روال های طبیعیِ خری هستی که اسمش یعقوب است و خودش میداند که ناتوان است وگرنه که هزار بار روی میز و توی آشپزخانه و روی سینک ظرف شویی و اتاق خواب ها ر ا که نگو و توی حمام و روی درخت و روی صندلی پارک و روی پا دری جلوی در و توی گلخانه و روی پله ها و ن یعقوب کذاب ...ادامه مطلب
ما را در سایت یعقوب کذاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kazzab6 بازدید : 164 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 18:33

چند وقت پیش همین اواخر پاییز بود که امد و گفت دلمه درست کرده ام با هم بخوریم؟ نشست روی زمین کنار شومینه. پاهاش را جمع کرد توی سینه اش وگفت چایی داری؟ من خوشحال از حضورش، در حال ریختن چایی، داشتم برایش تعریف میکردم که سرِ گاوی را بریده ام که یک چشمش کور بوده و دلم سوخته به حال گاو چون من سمتِ چپِ گاو ایستاده بودم و گاو بدبخت حتا نمیتوانسته من را ببیند.نمیتوانسته قاتل اش را ببیند. به حساب خودم داشتم حرف میزدم که دوباره نرود توی لاک خودش. عادت داشت اینجا که می امد کتابی بردارد و بخاند. گاهی هم شوخی میکردم و میخندید. هوس کرده بودم که آنروز حرف بزنیم. از خودمان. از زندگیهای لعنتی مان. سکوت لعنتی اش را بشکند. بی هوا گفت از یک چشم ها متنفرم. دلت نسوزد برایشان. غلیظ گفت. تعجب کردم. گفتم چرا؟ گفت مهم نیست... حرف نزد تا بعد از ظهر که داشت ظرف های ناهار را میشست. من داشتم روی میز را دستمال میکشیدم.  تکیه داد به سینک و یکهو زد زیر گریه. گریه میکرد با دستکش های صورتی توی دستش و من ایستاده بودم روبروش و نمیخواستم دعوتش کنم به گریه نکردن. گفت:یعقوب؟ مویی که افتاده بود روی صورتش را زدم پشت گوشش و گف یعقوب کذاب ...ادامه مطلب
ما را در سایت یعقوب کذاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kazzab6 بازدید : 99 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 18:33

      عمه چایی ریخته بودآورده بود گذاشته بود لب ایوان. پا برهنه روی فرش لاکی اسلیمی لچک دار تبریزش ایستاده بودن و پارو میکشیدم. داشت من را نگاه میکرد و میتوانستم حدس بزنم حواسش کجاها گیر کرده. لابد داشت آن روزی را مرور میکرد که با من و ایوب رفتیم از حجره ی اقام براش اینها را انتخاب کنیم. حال سه تامان خوش بود. برای ما پشمک خریده بود. گفت برگشتنی ماهی قرمز میخریم. من سه دم میخواستم. چند روزی بود که توی لگن جلوی حجره ی حشمتیه دیده بودمش. عمه تمام راه میگفت چاهارتا لاکی با یک عالم لچک و ترنج. از گل فرنگ و هراتی خوشم نمیاد. ما حواسمان به پشمک ها بود. به اینکه کداممان زودتر تمام میکند. از سر پیچ گذشتیم و گذر حجره ی اقام که پیداشد، چادر عمه افتاده بود. ایوب دلشت میدوید سمت حجره. من ماتم برده بود. عمه گفت یا حسین! الان میزنه! دوتایی دویدیم تا حجره. صورت اقام شده بود عین هندوانه ی ترکیده. مادرم افتاده بود زمین. اقام کمربند کشیده بود که بزند. دورشان هم همه ی کاسب ها حلقه زده بودند. کسی طرفشان نمیرفت. من پشمک ام را ول نمیکردم. دویدم سمت مادر. دامنش جهیده بود بالا. جوراب پارازین کرمی پوشیده بود ت یعقوب کذاب ...ادامه مطلب
ما را در سایت یعقوب کذاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kazzab6 بازدید : 53 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 18:33

      دادم دیوارهای خانه را رنگ بزنند. یک طرف سبز سیر یک طرف یک جور لیمویی. قشنگ شده بود به نظرم. علی رفته بود جنوب. رفته بود جنوب چه کار کند را من نفهمیدم ولی هرچه عرقگیر توی خانه داشتم برده بود. و من فهمیدم که احتمالن رفته جنوب. اخرین باری که تمام عرقگیرهام با هم گم شد و بعد از چند روز سرو کله ی علی پیدا شد و گفت که رفته بودم جنوب. طبیعتن الان هم رفته جنوب. وقتی نبود یک خانوم میان سال امد دم در و گفت من خواهر علی هستم.  تغریبن و از وقتی که علی توی زندگی من پیدا شده و دقیقترش از وقتی تصمیم گرفتم که با من و میرزا زندگی کند، دست کم پنجاه نفر بلکه هم بیشتر، امده اند و خود را اقوام علی معرفی کرده اند. من اوایل باورم میشد. دعوتشان میکردم توی خانه. پذیرایی میکردم. میخنداندمشان. علی هیچ وقت نمی امد و من مجبور میشدم فامیلش را رد کنم برود. شب هم که می امد خانه، میگفت عی بابا کاش شام نگهشان میداشتی و از این حرفها که یعنی ناراحت شده. یک بار که یکی از مهمان ها امده بود من حرف از گل و گیاه زدم که من و علی چقدر دوست داریم و انتهای حیاط گلخانه ی شیشه ای ساخته ایم و خیلی وقت ها آن تو مینشینیم و گلهای یعقوب کذاب ...ادامه مطلب
ما را در سایت یعقوب کذاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3kazzab6 بازدید : 67 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 18:33