دیوارهایِ باغ از سمت ما بلند بود. از سمت شما کوتاه. شکوفه های هلوی باغ بابات را میدیدم و تو نمیدانستی ما چی داریم توی باغ . من مینشستم وسط شکوفه ها. مامان میامد دست میکشید به سرم .میگفت سختش کردی مادر هم برای خودت هم برای ما. میگفت تو که از دیوار راست میرفتی بالا. تو چی شد که گیر کردی مادر ؟ چرا هرچی التماست میکنم پایین نمیایی؟ من چشم میبستم . تمام شکوفه های هلو لباس خواب حریري میشدند که متنفر بودم ازش . باز من، باز تخت خواب . باز بیقراری . من خالی نمیشدم . پر هم . همخوابی یک خط موازی بود با تو، مثل ریل های گیج راه آهن. چرا تعبیر بهتری از موازی پیدا نیست ؟ چرا شکوفه های صورتی حواسم را پرت تاج تخت میکنند که با انگشت بنویسم درست روبروی چشم هام که کجایی؟ کجایی؟ سگ پدر؟ بعد با ناخنم دردی که در لحظه میکشم را منتقل کنم به تاج تخت به تک تک آدم هایی که از کنارم میگذرند و من راهی بلند نیستم جز مثل احمق ها لبخند زدن. اسمت . بوی تنت. به بچه ها گفتم هرکدامتان یک بویی دارید. یکی بوی آب میداد، یکی بوی چوب های سوخته، یکی بوی شن و نمک و یکی بوی نویی مثل لباس های نو کفش های نو حتا ظروف نو. من بوی چی داشتم؟ بوی چی دارم؟ حماقت؟ عین دلقک ها لبخند زدن؟. به سالها فکر میکنم، به سالهای زیادی که سپری کردم و نفهمیدم چقدر آسیب پذیرم و چقدر ادای نترسیدن از تنهایی را خوب درآورده ام. میترسم و هیچ کس نفهمیده. و چقدر موهبت بزرگی به دوستانم و عزيزانم کرده ام که وقت درد و رنج بارشان را کول کرده ام. به کوچه هایی که رد کرده ام فک میکنم. بهمن هایی که تویشان خاموش شد و من چه قدر به ته سیگار های توی کوچه ها نگاه کردم. تو کدام ها را یعقوب کذاب ...
ادامه مطلبما را در سایت یعقوب کذاب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 3kazzab6 بازدید : 63 تاريخ : يکشنبه 29 خرداد 1401 ساعت: 18:31